من خمیازهی جلسههای متوالیام،
پوست پرتقالهای جلسه مدیران دور سر من حلقه میشود.
من عددم، رقمم، اکسلهای متعددم.
من اعتبارم؛ انباشته میشوم پشت فعالان مدنی.
من روبان قرمزم. قیچی میشوم، افتتاح میشوم.
واریز کن، رسیدم را بگیر.
امضا کن، بالاسریام را بردار.
من خاک کفشهای معاونام؛ از حاشیهی شهر که برگشتی توی ماشین واکس بزن من را.
من سؤالهای تکراریام؛ من دستکشیدنِ روی سر ژولیدهی کودکام.
من دغدغهام، عادت میشوم.
من دردم، مسکن میشوم.
من عزمهای لحظهایام، وعدههای هیجانزدهام.
من حساب سالهای باقیماندهی مدیریتام. من اضافه خدمتام.
من درد مشترک بودم، همه فریادم میزدند. بس کن. گوشمان گرفته.
چه چیزی مرا برمیگرداند به صندلی عقب آن تویوتا وانت؟ چه چیزی مرا ماهها بعد، از وسط تهران بلند میکند و دوباره مینشاند بغل دست زنی که با التماس خواسته بود ماشین را نگه دارند، انگشتان لرزان دستش را کشیده بود سمت قبرستان و با بچههایش خداحافظی کرده بود؟
ما مجموعهای از انسانها بودیم. نشانده بودنمان توی یک تویوتا وانت و راهیمان کرده بودند. من صندلی عقب نشسته بودم و زنی با لباس بلوچی بغل دستم. دو مرد، یکیشان با ریش بلند سپید و کلاه ملاها و دیگری جوانتر با موی جوگندمی، جلو، پهلوی راننده نشسته بودند. و چند مرد دیگر پشت وانت؛ کولهپشتی من و دبهی بزرگ خرمایم دست یکی از آن عقبیها بود.
هنوز از روستا خارج نشده بودیم که زن التماس کرد. خواست راننده نگه دارد. نگه داشت. زن انگشتان لرزان دستش را کشید سمت پنجره، سمت قبرستان، و مویهاش بلندتر شد. با هر آه، چیزی از دست میداد. صدایش سبک و سبکتر میشد. بیوزن که شد، بیحال، پخش شد روی صندلی. فشار شانهاش روی من افتاد. مرد موجوگندمیِ صندلی جلو بیصدا گریه کرد. ملای کناریاش شروع کرد به وعظ گفتن. و شناختمشان. راننده راه افتاد.
زیبا، دختر جوانی که دستگیرِ من در روستا بود، از معلم عربی دبیرستانش میگفت؛ که باردار بوده. با این وجود، هرروز، همراه بچهها پشت وانت سوار میشده و تا مدرسه در روستای مجاور میرفته، تدریس هم که تمام میشده با همان بچهها جادهی سنگلاخی را برمیگشته.
زیبا گفت خانم معلم از دستش دلخور شده، که چرا همهی دانشآموزانم آمدند برای دیدن دوقلوهای نورسیده، اما تو که برایم از همه عزیزتری هنوز نیامدهای.»
زیبا گفت یکی از دوقلوها از دست رفته؛ امروز. مردانِ روستا رفتهاند برای خاکسپاری و ن رفتهاند به دلداریِ مادر، خانم معلم.
زیبا نتوانسته بود برود قدممبارکی بگوید. حالا هم نمیتوانست برود تسلیت بگوید، فضای روستا، برای دخترانِ ازدواجنکردهی جوان، محدودیتِ حضور ایجاد میکرد.
فردا صبح، روز رفتنم بود؛ حضور هفتروزهام در روستایشان به سر آمده بود. کولهپشتیام را جمع میکردم که صدای بلندگوی مسجد آمد، متوجه نشدم اما اذان نبود؛ بانگ صبح که گذشته بود و بانگ ظهر هم هنوز نرسیده بود؛ از پنجرهی اتاقم دیدم مردها، پیاده و با موتور، راه افتادند و رفتند. زیبا گفت میروند قبرستان، مسجد خبر داده دومی هم از دنیا رفته، قل دوم.
بیتاب شدم. چراهایم را سر نِ اطرافم خالی کردم: نوزادِ چندماهه چرا فوت کرده؟ قل دومی چرا؟ نمیدانستند. جوابهای غیرپزشکی میگرفتم و کلافهتر میشدم. دستم را گرفتم به دامنِ تنها بهورز خانمِ روستا. چند علت رایج مرگومیر نوزاد را پشت سر هم گفت، ولی خبر این دوطفل را درست نمیدانست، هیچکس نمیدانست.
این چرای بزرگ را گذاشتم کناردستِ همهی آن چراهای قبلی، که خاک بخورد. که بنشیند تماشایم کند. که زل بزند به چشمانم و به رویم بیاورد که دستم کوتاه است. که سرم را بیاندازد پایین. که شرمندهام کند. که یادم بیاورد جان انسانها برابر نیست.
مرد موجوگندمی جلویی که بیصدا گریه کرد، زن که بیحال شد و فشار شانهاش افتاد روی من، ملا که شروع کرد به وعظ خواندن، شناختمشان.
ما مجموعهای از انسانها بودیم، که نشانده بودنمان توی یک تویوتا وانت و راهیمان کرده بودند. مادرِ آن سوالی که به خیالم گذاشته بودمش کنار تا خاک بگیرد، حی و حاضر، کنار دستم نشسته بود. فاصلهی آه و مویهاش تا گوشم از یک دست کمتر بود. پدرشان با موی جوگندمی روبرویم بود. چشمش را از گوشه میدیدم که نگاهش را دوخته به جادهی خاکی. دستش را میدیدم که بالا میآمد و اشک پاک میکرد. شناخته بودمشان و خشکم زده بود از این همجواریِ غیرمنتظره. بدن فرزندانشان هنوز گرم بود و من و پدر بودم که نزدیک قبرستان وداع آخر را کردند، و راهی شدند برای جایی دورتر پیش اقوام، که لابد تاب بیاورند این سوگ را.
آنچه بعد از این کردم شبیه من نبود، شبیه من نیست. مادر آهی کشید و من خالی شدم از خودم. همهی آنچه من را من میکرد و او را او، کندم و به باد خشک بلوچستان سپردم. از گوشیام سورهی مریم را پخش کردم، صوت شاطری پیچید لابلای باد و نخل و آه. که زکریا گفت مرا از سوی خودت فرزندی عطا کن. که گفت بر او سلام باد روزی که زاده شد و روزی که میمیرد. که مریم گفت ای کاش پیش از این میمردم و یکسره از خاطرهها فراموش شده بودم. که گفت پروردگارت هیچگاه فراموشکار نیست.
گذاشتم کنار گوشمان که همینطور بخواند، دستش را محکم در دستم گرفتم. او مویه کرد، من گریستم.
ما مجموعهای از انسانها بودیم، نشانده بودنمان و راهیمان کرده بودند؛ با صدای اشک، صدای وعظ، صدای آه و صدای وحی. که این ترکیب، هرکجا که باشم، مرا برمیدارد و مینشاند صندلی عقب آن تویوتا وانت، کنار زنی٬ که التماس کرد نگه دارند.
آمده بودم بگویم که:
رمضان بود. داغ. با آفتابی بیرحم. که در بیسایگیِ بهشت زهرا رهایمان نمیکرد.
راه افتادیم پشت سر ترمهای. با نام تو که سپید، روی سیاهِ تابلو بود. دست و بازوهای هم را گرفته بودیم؛ سفت. که هرآن آماده بودیم کنارمان کسی زمین بیفتد.
وقتی آنقدر روی هم گل چیدند که دیگر خاک مزارت پیدا نبود، نشستیم. ماتمان برد به تمام آنچه در کمتر از آنی رخ داده بود و ما از آن جا مانده بودیم. برخیهایمان تا ماهها بعد هم نرسیدند. بعضیهایمان تا سالها.
و بعد، همه رفتند. ما نیز. و تو ماندی. چه بسا تو رفتی. و ما همه ماندیم.
اینگونه اتفاق افتاد. رمضان بود. داغ. با آفتابی بیرحم.»
اما دیدم راه ندارد نگویم که:
ما هر سال نسبت به تو بزرگ میشویم. نسبت به تو، یعنی هر سال طور دیگری تو را و رفتنت را درمییابیم. یعنی سال به سال دستمان را میگیریم به تمام ِتو و خودِ افتادهمان را قدری بالاتر میکشیم. همان دو وجب بالاتر هم، یک دهان هوای بیشتر کف دستمان میگذارد. و ما زندهایم به همین ذرهذره هواهای تازه. به همین که نم چشمت را میگیری و میخندی کنار خاک مزارش. به همین جاریبودگیِ زندگی؛ که قسم بر این جاریبودگیِ زندگی.
امسال جواب سوال سه سال پیشم را هم گرفتم. سه سال پیش سرتاپایم یک سؤال شده بود که پس تکلیف اندیشه و فکرش چه میشود؟ و امسال، وقتی سیدموسا گفت مرگ، آفرینش است»، پشت بندش آمد که: تبدیل سلولهای بدن انسان به اندیشه و فکر، تنها پس از مرگ شدنیست.» دیر بود. اما غنیمت بود. یک دهان هوای تازه بود و غنیمت بود.
پی نوشت: سه سال پس از رفیق
از همهی آن روزهای غریب، یک روز، نه، یک دقیقه به من سنجاقتر شده. به پیراهنم سنجاق نشده، به تنم شده؛ برای همین هم هست که این خاطره، خونیست.
برای همین که رو به جادهی منتهی به بندِ امیر، بدون اینکه سر برگرداند سمت ما، گذشتهای را جلوی چشمانمان آورد. و نام برد. پدرش را، پدرکلانش را، کاکاهایش را، کلانهای خانوادهاش و جوانها را، و همسایهها را. که با چشمِ کودکیاش نمیفهمید چرا بیجا، میان سَرَک خوابشان برده. یک به یک نام برد و با هر نام، دست کشید روی پلکهایشان و چشمهایشان را بست. چون زل زده بودند توی چشمان ما. و با دست دیگرش برف کنارِ جادهی منتهی به بند امیر را- که حالا خونی شده بود- کنار زد. زیر برف، اسلحهی طالبنامی را نشانمان داد.
و بعد، برفها آب شدند. خونها شسته شدند. برف نو نشست. بندِ امیر از دور پیدا شد و گذشته، که آورده بودش جلوی چشمانمان و لحظاتی زل زده بود توی حدقهی آن، برگشت به همان جا که بود. ما برگشتیم.
فقط تن من، هنوز خونی مانده.
به کودکی که دیروز متولد شده.
تو اولین نیستی. پنجمین نوهای. ما بزرگ شدن نوزادان را از بحریم. هضم اینکه تو این اندازه کوچکی یا باور اینکه تو همانی هستی که نه ماه از روی شکم مادرت تصورت میکردیم، کار سختی نیست. پنجمین بار است و هیچ چیز شگفتزدهمان نمیکند و مبهوت نیستیم. شبیه اولین نوزاد، روی میز نهارخوری هم نمیگذاریمت که دورت بنشینیم و سیر تماشایت کنیم. پس این حرفِ توی گلو ماندهام نه از سر بچهندیدگیست و نه از سر احساساتیشدن. چیزی شبیه یک اقرار است.
من اقرار میکنم؛ برای بار پنجم یکباره چنان عاشق شدهام، گویی که اولین بار است. همانقدر بکر و تنیده با جان. تردید ندارم که اسمش را درست به کار بردهام. اسمش عشق است. اگر کیفیتی در این جهان به نام عشق خوانده شده باشد، تجربهاش از این جنس است. نه بیش، نه کم.
***
پرستارت آمد، یک گلبرگ تحویلمان داد و رفت. همانقدر لطیف و شکننده و سبک و صورتی. برخلاف گلبرگهای قبلیای که سالهای قبل دستم داده بودند، نه به این فکر کردم که دختری و هزار چالش پیش رویت است در این جهانِ تبعیض زده، نه نگرانت شدم که خاورمیانه خانهات است و مسلمانی لقبت و مقاومت پیشهات. فقط به تکوینت فکر کردم، ای انسان کوچک صورتی! به اینکه فَیَ» شدهای، و از این لحظه تا همیشه، بارِ بودن بر دوشت است.
آهای آقای جاافتادهی عینک ذرهبینی موسفیدکرده!
هیچوقت این را نمیخوانی. ولی ازت ممنونم.
ممنونم که پشتِ اعتراضم به پانصد تومان کرایه اضافه گرفتنِ راننده درآمدی. ممنونم که وقتی به اعتراض پیاده شدم، رو به مسافرهای صف گفتی مردم! سوار نشین؛ رانندهش پول زور میگیره.»
ممنونم که با اینکه دیدی مردم سوار شدند، به آدمهای پشت سریات گفتی: خوب شد این خانم مقاومت کرد» و من رو میگفتی. ممنونم که نه در میدان جنگ، که توی صف تاکسی گفتی: مقاومت».
بگذار به ما بگویند دلخوشان به اعتراضهای کوچکِ شهری. بگذار بگویند فسادهای سیستماتیک را کنار گذاشتهایم و پیله کردهایم به پول خردهای همدیگر. بگذار تصور کنند اصل را نمیبینیم و فرعیزدگانیم. اصلاً اجازه بده حساب کنند پانصدتومان میشود ۴ سِنت و افسوس بخورند به حالمان که چهار سنت مشغولمان کرده.
اما من ممنونم که با یک پیمان نانوشته، با من همقسم شدی در اعتراض به تکتک سه،چهار نفری که توی این چهل دقیقهی منتظرِ تاکسی بودن، بیصبر شده بودند و میخواستند بدون نوبت سوار شوند. ممنونم که وقتی پسرک با بیادبی توی رویت گفت: باشه من میرم ته صف، همهی حرص و جوشت فقط برای همین بود؟!» دست به یقه نشدی. ممنونم که آبروی اعتراضمان را حفظ کردی.
آهای آقای جاافتادهی عینک ذرهبینی موسفیدکرده! هیچوقت این را نمیخوانی؛ اما ممنونم که باعث شدی در یک شب پرخمیازهی تابستانی، دختر جوانی توی صف تاکسی، زیر لب، همینقدر شعاری، بگوید که: مهمتر از اولین نفری که اعتراض میکنه و مقاومت، دومین نفریه که حمایت میکنه و پشتش میایسته.»
پرچم سنگین و بزرگی دارم که هر لحظه به دوشش میکشم؛
حتی وقتی غیری نیست و پرچم را برداشتهام، جای خالیاش را -که همان اندازه سنگین است- بر شانههایم احساس میکنم. فرقش با دیگر پرچمها این است که منحصر به مراسم باشکوه و حماسی، و لحظات پرطمطراق نیست. مثل این است که با پرچم بزرگ سنگینی بروی خیابان، با پرچمت بروی مغازه شیر بخری، بروی رستوران نهار بخوری. با پرچمت بروی کتابخانه درس بخوانی. خوشحال باشی با پرچمی جدی و سنگین روی دوشت، خسته باشی، عصبانی باشی، هیجانزده باشی، سردرگم باشی، نه اینکه فقط مصمم و مقتدر باشی.
پرچم من، حجاب من، سالهاست که به شانههای من دوخته شده است. نشانی است که من- یکی از همه- را برای همیشه نماینده و سفیرِ یک امت کرده است. من راه میروم و این یک مسلمان است که راه میرود. من میخندم و این یک محجبه است که خندیده است. من حجاب را به سر و بدنم میکشم و حجاب خودش را به تمامِ ابعادِ زندگیام میکشاند. من فراموشش میکنم و دیگران به یادم میآورندش. من نادیده میگیرم و دیگران اشاره میکنند.
نمیدانم چشمهایی که لحظاتی به پرچم دوخته شده هیچ فهمیدهاند که هرچند پرچم همیشه بالا، پرچمدار اما گاهی سرافراز، گاهی زانوزده، گاهی هم به خاک نشسته.
در بیست و پنج سالگی نشستم به تماشای مصرف مواد مخدر.
دستم را زدم زیر چانهام و از ابتدا تا آخرش، تا آنجا که تهماندهی بسته را مچاله میکند میاندازد در آتش جلوی پایش، تماشا کردم.
اتوبوس بیست دقیقهای در ترافیک جردن تکان نخورد و من را گذاشت درست بالای سر پیرمردِ ژولیدهی وسط بلوار. فاصلهمان دومتر هم نبود، اما من را نمیدید. از لای شمشادها مدام راستش را پایید و چپش را پایید، اما من را ندید. بستهی اول را کشید و ترافیک باز نشد. بستهی دوم را کشید و ترافیک باز نشد. آتش کوچکش خاموش شد و سیگارش هم و ترافیک باز نشد. بساطش را کنار زد و بلند شد و تلوتلو خورد و رفت. ترافیک باز شد.
همهی ما توی ترافیکماندههای سر در موبایل، با هر دمِ او، استنشاق کردیم افیونی را. با هر بازدمش، نفسهامان را پرسروصدا بیرون دادیم. دم، بازدم.
دم.
حبس.
در سکوت، دست زیر چانه، بی هیچ سر تکان دادن و آه و افسوسِ زائدی، نشستم به نظاره. نظارهی محض.
با خودم گفتم حالا که متوجه نگاهت نیست، سیر تماشا کن؛ هردومان از یک منشأ، با فاصلهای کمتر از دومتر و بیشتر از دوعمر. فقط تماشا کن.
بازدم.
یک جای مصاحبهی تلفنی، آن آخرهایش، آمدم تشکر کنم؛ گفتم نمیدانید چه قدر یاد گرفتم از شما.» بعد دلم نیامد این را نگویم که حواسم هست که گفتید توهین و تهمت و ناروا شنیدهاید در این راه؛ سختی کشیدهاید. دعا میکنم ثابتقدم باشید.»
یک مکثی کرد. بعد گفت میدانید.»- انگار یک دفعه احساس کرد میتواند این را به من بگوید- گفت گاهی با خودم به صدر اسلام فکر میکنم. میگویم این اسلامی که آمد و انقلابی بود در دنیا، از یک نفر شروع شد. من که آمدم به این روستا تکوتنها بودم. تکوتنها راه افتادم دنبال کارها. چه قدر گذشت تا یکی یکی، دوستانی به من پیوستند.»
هر مصاحبهی تلفنی یک تجربهی عاطفی غلیظ است برایم. رقیقم میکند. با هم جدی میشویم، با هم میخندیم، با هم غصه میخوریم و این آخری هم، آنطرف خط را نمیدانم ولی من بیصدا اشک ریختم. اولِ هر گفتگو میگویم برای تحقیق دانشگاهم است» ولی آخر گفتگو هم من یادم میرود هم آنها؛ دو دوستیم که بعد از مدتها احوالی از هم گرفتهایم. یک نفر که اشاره کرد برای پایان نامهات است»، بهم برخورد؛ انگار که یادآوریِ دوبارهاش بیاحترامیای بود به گفتگو؛ شاید چون یکطور دلچسبی حل میشوم در حرفهایشان. طیالارض میکنم به دوهزارکیلومتر آنطرفتر، پای درِ زنگزدهی خانهها. مادرم میان تلفن با اشاره میگوید بیا نهار»؛ ناراحت میشوم؛ من که اینجا نیستم، من بلوچستانم مادر؛ برم نگردان.
درباره این سایت